صافی آب مرایادتو انداخت رفیق! تودلت سبز،لبت سرخ،چراغ خانه ات روشن، روزیت همیشه چرخان،نفست
داغ، تنت گرم . . .دعایت بامن . . .
.
.
من ازاعدام نمیترسم نه ازچوبش نه ازدارش!من از پایان بی دیدارمیترسم!
.
.
صبح روزی کسی گفت به من:توچقدر تنهایی؟گفتمش در پاسخ توچقدرنادانی تن من گرتنهاست، دل من
بادلهاست! دوستانی دارم همه از جنس بلورکه دعایم گویندودعاشان گویم یادشان دردل من، قلبشان منزل
من!
ادامه مطلب ...